۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

اندر باب تفکر در راه...

داشتم توی نت چرخ میزدم و لینکای یه لینکدونی رو بررسی میکردم که چشمم به این عنوان افتاد"درسی بزرگـــــ از یک کوچکـــــ(به نقل از بفرست)"
نمیدونم چرا وقتی این لینکا رو میبینم ناخداگاه روشون کلیک میکنم ،همیشه یه درسی توی این مطالب برای من هست که ارزو میکردم تمام مردم دنیا با هر رنگ و نژاد و دینی این مطالب رو میخوندن و به اونا عمل میکردن.
اما افسوس که وقتی در جامعه خود میگردم و مردم بی احساسی که یکدیگر را برادر و خواهر دینی صدا میزنند و به یکدیگر خیانت های بزرگی میکنند ناگاه به این فکر می افتم که دیگه اینجا جای زندگی کردن نیست.
چیزی رو که از چندی انسانهای بی دین اما با وجدان یاد گرفتم این بود که دین یا پیامبر یا امام نمیتونه مسیر و اعمال ما رو پاک کنه تا وقتی که خودمون نخواهیم!
اما عجیبه چیزایی که در دین دینداران ، بسیار پست و بد خوانده شده را بسیار راحت به یکدیگر روا میداریم و اصلا از عمل خو ناراضی نیستیم!
آیا میشود به صرف دینداری و پیرو یک شخص بزرگ بودن پاک بودن خود را تضمین کرد؟
مطلبی رو که امروز خوندم میذارم و این سوال رو از خودم برای هزارمین بار میپرسم : آیا او یک فرد متدین بوده که چنین عملی را انجام داده یا یک با وجدان؟ آیا عمل یک شخص دلیل بر دین اوست؟؟
نمیدونم چه برداشتی از این نوشته بنده میشه اما حرفم این است که اگر یک انسان تمامی اعمال خوب را بدون در نظر گرفتن دین و نام دینی که برای خود برگزیده یا برایش برگزیده اند انجام دهد از نظر من یک انسان پاک با ایمان است.حال میخواهد بی دین باشد یا ... .
این مطلب را بدون توجه به راست یا غیر واقعی بودنش میگذارم و از آن تاثیر میگیرم ای کاش که تمام مردم تاثیر میگرفتند!!!

"سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.
ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.
پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟
برادر خردسال اندکی تردید کرد و ….
سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.
در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.
سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.
نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت : آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟
پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود !"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر